هذیان گویی در یک روز بارانی

نوشتن در هر حالتی غیر موجه است و از جاه طلبی انسان یا ترسی عمیق از مردن حکایت دارد. حالت استعاری آن یعنی سامانه ای از نوشته های قراردادی و میرا هم به خوبی نشان می دهد که نوشتن آمیزه ای از جاه طلبی و خواهشِ بی مرگی است. اما یک ذهن خردمند نیک می داند که همنشینی این دو یعنی مرگ! گاهی تخیل، بازیگوشانه می خواهد از حدود آمپریستی تجربه یعنی سدی که آن سویش مادیت تجربه به چیزی بی شکل، به رازی درک گریز تبخیر می شود تجاوز کند (همچون کودکی که درون تخیلِ سیار ابرها به دنبالِ شکل های آشنا می گردد) و به تاریکی درندۀ درون خیره شود و در عمق تاریکی، در ژرفای بی انتهای نادانی، نویسنده ای کیهانی را مجسم کند. بعد با هراس خارش آور خوشایندی (عین ترس کودک از اتاق تاریک و خارش شدیدی که برای پریدن به درون همان تاریکی ترس آور در درونش زبانه می کشد) یک بازی ذهنی طراحی کند و نیمه خواب و نیمه بیدار در باتلاق تاریک و لزج ناخودآگاه، خودخواسته فرو رود و چنین تصور کند: مبادا حقیقتا کیهان اتود اولیه ی طراحی ابرکیهانی برای رسیدن به طرحی ارزشمندتر باشد؟ نکند این کیهان اتود مچاله شده ای در سطل زباله اش باشد. نکند نویسنده کیهانی از هیچ یک از نوشته هایش خوشنود نیست؟ نکند سیاه چاله ها لوله های سرد تفنگی باشند که آن نویسنده کیهانی از فرط ناامیدی روی شقیقه های عرق کرده اش می گذارد و بعد امیدی نازک به نازکای قاطع شمشیری آخته، انگشت کرخت نویسنده درمانده را از روی ماشه برمی دارد و با پوزخندی تلخ می پرسد که چه؟ و باز اتودی دیگر؟!

سنگلاخ

سنگلاخ بی بارش زیستن را تنها اشک های مرده، آب می دهند. از بارش سنگین بارِ چشم ها، این زخمهای گشوده، این رنج های باز، تنها آگاهی می روید و اندوه! اما به راستی که اندوه، میوۀ تلخ آگاهی است. در سالهای بی عابر، در تنهایی تلخ بی ترحم، فضای مرده این برکه بی ماهی-ذهن- تکانکی می خورد و از میان آبهای آن جنینی می روید. جنینی که از همآغوشی مرگ و تمنا زاده شده و بر این پهنۀ بهت آور، حریصانه چشم می دوزد: نام این جنین، خارشِ زیستن است!

از سنگلاخ بی بار زیستن، تنها، خارهای اندوه می روید. آگاهی -دانشِ زخمین بیهودگی- به جستجوی گنج پنهان پاسخ ها، بر فرشینۀ بی کرانۀ خارها، پا برهنه، گام می زند. گنجی که در هیچ ویرانه ای پنهان نبوده هیچگاه. بیشرمانه دروغی امیدبخش: لالایی رخوت آور تهیدستان! آن راز پنهان، همان که جیب های خالی، پشت آن پنهان می ماند: همان که امیدش می نامند و به حقیقت، خیالبافی است! امید، کیمیای تهیدستان است. مس جیب های تهی را به زرِ بی وزن توجیه مبدل می سازد. این امید-خیالبافی، هنری است که فقر را به فضیلت ترجمه می کند و این کم هنری نیست!

مرگ و مشاغل

طوری از هوش مصنوعی و مرگ مشاغل فعلی حرف می زنن که انگار شغل های فعلی، با حرفه های سنتی غمخوارانه رفتار کردن! همه مشاغل فعلی بر گورستان شغل های قدیمی برپا شدن. همیشه همینجور بوده. تنها شغلی که از زمان قابیل تا کنون تکون نخورده، جنگ سالاریه. بقیه حرفه ها هر کدوم برای مدتی به قول حسنک وزیر کارها راندند و جهان ها خوردند و رفتند. به هر حال عاقبت هر چیزی مرگ است. این همه جنجال برای چیست؟

کوزه گر دهر

بحرانها یک خوبی بزرگ دارند: رخْ پوش ها (نقاب ها) را بر می دارند. گر چه در روایت شناسی داستانی، بحران، جعبه ای از ترفندهای داستان نویسی مانند گره و تعلیق و این گونه چیزها است و پیش از گره گشایی پایانی رخ می دهد؛ اما در زندگی، بحران، همان گره گشایی روانی است! یعنی همه چیز جا به جا می شود و کلاف پیوندها ها باز می شود. کسانی که خیال می کردی دوست تواند، کینه توزانی رخ پوشیده از آب در می آیند و آنانی که می اندیشیدی بدخواهند یا دست بالا بی تفاوت، همیارانی ارزنده! (ناگفته نماند که من کینه توزان را تحسین می کنم: شاهکار جدیتند! اینکه سال ها تار بتنی و با بردباری آن عنکبوت مشهور نزدیک به نیمی از فیلم های مستند تلویزیون یعنی (بیوه سیاه) در کمین بنشینی، فقط یک خوش قلبی با نبوغ فاصله دارد! ظاهرا یک نابغه گفته نبوغ کمی استعداد و یک عالمه عرق ریزی روح است! کینه توزان، در آن بخش دوم، یعنی عرق ریزی روح، درخشان عمل می کنند!).

اما چرا ما انسانها، همه چیز را این همه، جدی می گیریم، خودش یک تنه معمایی عجیب است. اگر یک روبات این همه جدیت نشان می داد، درک پذیر بود؛ هر چه که باشد یک ماشین برنامه ریزی شده است. (این روزها که مد هوش مصنوعی، مثل مد چند سال پیش ربات و رباتیک، ایران را برداشته من هم کنجکاو شدم سر در بیاورم! چندان چیزی نفهمیدم فقط لابلای اصطلاحات علمی این را فهمیدم که گویا هوش مصنوعی هم بزنم به تخته دارد شوخ طبع می شود! گویا یکی شان همان که اسیر گوگل است، درخواست وکیل کرده!)، اما انسان؟ می دانید کمی طنز، کمی خنده، کمی شوخ طبعی و کمی مرگ اندیشی، درست مثل ادویه، برای زندگی ضروری است و آدم را از ددمنشیِ جدیت دور نگه می دارد (از هر کدام کمی برداریم کافی است! غذا که نیست! ادویه است!). پول دوستانی که با جدیت یک قاتل زنجیره ای، فقط به پول اندوزی فکر می کنند را مجسم کنید! یا قدرت خواهان! هیچ کدامشان به قول اسکار وایلد نه شوخ طبعی دارند و نه قدرت تخیل! همه می میریم و همه زندگی مان هم به قول شکسپیر هیاهویی برای هیچ است. مگر خیام نبود که گفت:

یک قطرهٔ آب بود با دریا شد

یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندر این عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

به هر حال منِ میرا با همین دو چشم کورم دیده ام که:

جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین میزندش

درهای تو در تو

فیلم Invitation to a Murder را نگاه می کردم. یک فیلم معمایی کارآگاهی به سبک آگاتا کریستی بود. تنها به جای کارآگاه پیری به نام خانم مارپل یک بانوی گل فروش جوان، معمای فیلم را حل می کرد. مثل داستان های عامه پسند آگاتا کریستی گره داستان با نبوغ ماشین وار کارآگاه یا قهرمان نیک سرشت فیلم حل می شد نه با گسترش طبیعی طرح. به هر حال، فیلم دو جمله زیبا داشت. در یکی از آنها یکی از شخصیت ها می گوید:

- برای فهمیدن حقیقت باید به درون باتلاق رفت.

و همان شخصیت در جای دیگری می گوید:

-دنیا؟ دنیا، جایی برای نا امید کردن آدمها است.

به جر این دو جمله، تنها لذت فیلم معماری گوتیک آن بود. کاخی بزرگ با راهروهای تو در تو، درهای پنهان و کفپوش های جلا خورده چوبین. در این خانه ها همیشه رازی نهفته است. دست کم آدم دوست دارد اینطور فکر کند! و البته نه لزوما رازی بد!

آتش امید

به جز آینه ها که حقیقتا در هستند (اگر آدم به درستی بداند کدامیک از دو نفری که به هم نگاه می کنند، خودش است به راحتی در را باز می کند!)، بقیه درها به جایی باز نمی شوند. درست مثل افسانه یهودی سرگردان، انسان هم برای همیشه در مغز خود سرگردان است. جعبه تاریک تنگی که در آن، جسمِ نمناک وجود، همان چیزِ نیم زندۀ مغشوشِ فروغ، خودش را با خرده آتشِ امید گرم می کند. اما یک انسان مگر چقدر هیزم دارد؟

دروازه

هیچکس شهامت گذشتن از آن دروازه را ندارد. حتی دکارت هم در آخرین لحظه پاپس کشید و به آخرین خرافه چسبید: خرافه من: همان که شک می کند پس هست! جوانگ دزو هم ترس خود را در نهانْ چیستِ (معما) جوانگ دزو و پروانه پنهان کرد:

روزگاری من جوانگ دزو به خواب دیدم که پروانه ام

بال افشان و بی قرار. شادمان به گشت بال می زدم.

پریدم از خواب

پروانه پرید یا من خواب دیدم

جوانگ دزو پرید یا پروانه خواب دید؟

من فکر می کنم که آن سوی دیوار، راز است! راز با نهانْ چیست (معما) فرق می کند. نهانْ چیست خویشاوند آگاهی است. یک آگاهی محجب است که در نهایت، چون خویشاوند درجه یک آگاهی است، خودش را به تمامی به آگاهی نشان می دهد! اما راز، یک سامانۀ آگاهش بیگانه است. راز، آگاهی ما را می درد. من در راز، خاموش می شود. برای همین است که صرف نزدیکی به دروازه، من را به دیوانگی می کشاند. دیوانگی خردسازۀ دیگری است که هنوز به تنپوش انسانی اش وفادار است. آیا از روی عادت است یا دامی است که با دو پا راه می رود؟ چه کسی می داند. اما راز چیست؟ هرگز نخواهیم دانست. چون برای دانستن آن باید به تمامی از من بودن خود دست بکشیم. به همین دلیل است که آن گزاره به ظاهر بدیهی را گفتم: آن سوی دیوار راز است! به این معنا که برای همبازی در معنای آن، باید دیگری شویم. یعنی هرگز آن را با آگاهی کنونی در نخواهیم یافت. اما ما با همین آگاهی، من کنونی خودیم. پس وقتی با راز انباز شویم، آن را با آگاهی راز می فهمیم نه با آگاهی خود. به همین دلیل است که راز همیشه راز می ماند و ما هرگز آن را در نخواهیم یافت. عبور از دروازه به من کمکی نمی کند. بلکه آن را می رباید.

گفتگو

در مترو

اولی به کتابش نگاه مایوسی انداخت و گفت چرا در گذشته همه جا پر از اژدها بود ولی الان هیچ خبری نیست!

دومی: الان هم همه جا پر از اژدهاست منتها اسمشون عوض شده. امروزه بهشون می گن انسان!

از شمار چشم

هر که نامخت از گذشت روزگار

نیز نآموزد زهیچ آموزگار

شگفت نیست که همه آینده بینان بزرگ، کور بودند؟ رودکی، ابو العلاء، تیرزیاس، هومر و ...! کوری به چشم نیست، به خرد است. رودکی در سوگ شهید بلخی سروده بود که از شمار چشم یک تن کم و از شمار خرد هزاران بیش. این روشندلان بزرگ که در زمان زیستن، در مقایسه با دیگر بینایان، یک تن کم بودند، در حقیقت و در مقایسه با تودۀ بینایان بی خرد، هزاران بیش، بودند و همچنان هستند.

هذیان های یک دیوانۀ دیوار به دیوار

در تیمارستان همه به یک اندازه عاقلند.

خردمندی، مانند دموکراسی است: پیشنهادی که بیشترین رأی را آورده، حقیقت می شود.

حقیقت، مهربان نیست: رأی ممتنع از پرخاشِ حقیقت می ترسد.

این لکه های نجات بخش

با پیر شدن، لکه های سیاهِ سیالی میدانِ دیدن را مین گذاری می کنند. لکه هایی که همچون دروازه های شینتویی یا توری ها، دیدن را از حرم مقدسِ چیزها جدا می کنند. این لکه ها تکانه هایی هستی شناختنی اند: به تیری می مانند که دستِ کارآزمودۀ صیادی به قلب باورهای سخت شده ام شلیک می کند. با تولد این لکه ها، با صراحتِ دردناکی در می یابم که آنچه می بینم، چیزها نیستند؛ بلکه تصویری است که در جایی از مغزم، در اتاقکی که یاخته های همیارِ دیدن، سختکوشانه کار می کنند، ساخته می شود. آن یاخته ها هنرمندند اما من هرگز دانشی درباره سبک شناسی کارشان، نخواهم داشت. به دو دلیل: یکی اینکه یاخته های نقاش دیگری نمی شناسم که تابلوهای یاخته هایم را با آنها مقایسه کنم. دست کم تا زمانی که بیگانگانی از آنسوی فضا، مهمانم نشده اند. دلیل دیگر این است که دانش تصویری من از جهان چیزی جز همین تابلوها نیست. تکان دهنده است! ای لکه ها! ای موهبت های هستی شناسانۀ پیر شدن، به شما درود می فرستم. شما به من حکمتِ کوچک بودن و کوچک ماندن را یاد می دهید که به حقیقت، پادزهرِ خودپسندی بیمارگونۀ انسان بودن است! شما هر جا که باشید، فروتنی هم آنجا است! خورشید هم لکه های خود را دارد و هر روز فروتنانه بر تنِ رخوت زدۀ چیزها می تابد و هرگز مغرور نمی شود. حقیقت این است که من در اقیانوسی از راز شناورم و در هنگام پیری، وقتی که همه اندام ها، ذره ذره تباه می شوند، آب های حقیقت از لابلای این لکه ها، به درون هستی مندرسم رخنه می کنند و آهسته آهسته مرا در رازی که مرگ می نامم، فرو می برند. پیری، یک آستانه است: آستانۀ معبدی که در آن، آن راز نهایی مرا در هیبت خود فرو می پوشاند.

دوباره خوانی من های از یاد رفته

آدم با بررسی نوشته های وبلاگش، یک خط سیر را کشف می کند: خط سیر پیر شدن! در سرآغازها همۀ نوشته ها طولانی و هیجان زده اند. با گذشت روزگار از طول نوشته ها کم می شود و آتش مجمرشان هم با همان شتابِ بی شتاب، رو به خاموشی می رود. البته این طبیعت حیات است. ظاهرا در فرهنگ انسانی به این روند، عاقل شدن می گویند! نوشته ها آب می روند! اما برخلاف لباس های آب رفته که دیگر تن صاحب شان نمی روند؛ نوشته های کوتاه شدۀ دوران پیرسالی، با همۀ کوته وارگی شان، تجربه های هیجان باختۀ عاقل شده را به تمامی می پوشانند! دوباره خوانی نوشته های قدیمی تر یک حکمتِ دیگر را هم به انسان می فهماند: انسان خودستاست! اول اینکه از خواندن دوبارۀ نوشته ها، عرق سردی بر تن خودپسندی اش می نشیند: از فرط خجالت! دوم اینکه با همه خجالت زدگی، در می یابد که انگار کس دیگری همه آنها را نوشته است. نوشته ها به شکل غریبی با تجربۀ زیسته ای که در اینجا و اکنون، به تصور من بودن، شکل داده، بیگانه اند! گویی که انسان نه یک من، که خاندانی از من های جانشین شده است: سلسله ای از پادشاهانی که رعیتی جز خود نداشته اند. در سرزمینِ تاریکِ درون که سایه های جنبانِ من های مرده (آن پادشاهان بی رعیتِ در گذشته)، در آن همچون شن های روانِ ربع الخالی هر تلاشی را می پوشانند: سرزمینِ بی جنبشِ پرجنبشِ درون! وقتی به عقب، به راه رفته، به عمر سپری شده می نگری؛ گویی همۀ راه را دویده ای، ولی وقتی چشمانت را می بندی و به این منِ تنها (این پادشاه شن ها و شبح ها) خیره می شوی (منی که ظاهرا با تو هم یکی است و هم یکی نیست)، گویی که همیشه همان جا بوده ای! (شبحی میان شبح ها! ریگی در اقیانوسِ خاموشِ شنزار!)، گویی که حتی یک قدم هم برنداشته ای: مثل شن های ربع الخالی! مثل شبحِ آن من های مرده! می روند بی آنکه بروند!

حقیقت این است که تنها حکمتی که شن ها را به عقب می راند، حکمتِ ایمان است.

آواره

فالعيشُ نومٌ والمنيَّةُ يقظةٌ والمرءُ بينهما خيالٌ سارِ

زندگی خواب است و مرگ بیداری و آدمی میان این دو به سایه ای (پنداری) آواره می ماند...

علی بن محمد بن فهد تهامی شاعری از یمن که در سال 1025 میلادی در مصر کشته شد.

توسعه اخلاقی

 

یک دستگاه اخلاقی باید مفاهیم اخلاقی اش را چنان توسعه ببخشد که همه سیاره را در خود جای دهد. بدون چنین تعمیمی، اخلاق به سادگی در دام ریاکاری می افتد. باید همه جانداران زمین و فرزندان طبیعت ارزش اخلاقی برابری پیدا کنند. بدون این تعمیم، اخلاق به نقابی تبدیل می شود که کسانی از پشت آن به ویران سازی خود اخلاق خواهند پرداخت. شر به سادگی می تواند خود را پشت هر نقابی پنهان کند. به زبانی دیگر برای اینکه چرخه کشتن را متوقف کنیم باید اصل اخلاقی قتل مکن را چنان تفسیر کنیم که همه جانداران را در بر بگیرد. با این گام مهم، اخلاق با خودش سازگار می شود. در سایه تهدیدهایی مانند بمب هسته ای و غریزه کشتار جمعی (برای این غریزه است که با مبادی زندگی خردمندانه و همیاری اجتماعی در تناقض است) و خودکامگی و دیگر هراسی (دیگری می تواند جانور باشد)، اخلاق آینده باید هر نوع کشتنی را محکوم کند. کشتن یک حیوان از تاریک ترین تمایلات انسانی بر می خیزد. یک دستگاه اخلاقی باید از نکشتن یا نه به کشتن شروع کند. تا زمانی که دست انسان به خون آغشته است، هر اخلاقی محکوم به ریاکاری است. 

مس وجود، زر آگاهی

 

کتاب های اهل تصوف پر از توصیف هایی از ابدال، اقطاب و شخصیت های شگفت آوری است که می توانند مس هستی ملال آور انسان را به زر فراآگاهی های انقلابی و زیر و رو کننده تبدیل کنند. اما با شناختی که از توانمندی های انسانی داریم بیشتر این سخن پردازی ها به خیال پردازی های آرزومندانه می ماند. واقعا چنین سخن هایی می توانند حقیقت داشته باشند؟ 

...

 

مردم جهان دو دسته اند. خوب ها و بدها. خوب ها بهتر می خوابند ولی بدها از ساعت بیداری لذت بیشتری می برند.

وودی آلن

آتش کوچک دانایی

 

بدترین اتفاق عادت به پیچیدگی جهان است. ملاقات هر روزه پیچیدگی، توهم سادگی اش را در ذهن مان کاشته است. نهالی که از دانه توهم می روید، نادانی است. نادانی دانایی نما. البته توهم، خود ماییم. ما حتی به درستی نمی بینیم یا به درستی نمی شنویم. آنچه بینایی می نامیم، تصویری است که یاخته های بینایی در جایی از مغزمان می سازند. ما سامانه ای تاریکیم که چند یاخته در جایی از آن، آتش خردی افروخته اند. ما آن آتش کوچک را بینایی می نامیم. ما درباره آن آتش کوچک خیال پردازی می کنیم. در حقیقت هیچ کس از غار افلاطون نگریخته است. آن گریختن خیال پردازی بود. 

 

 

 

ناخودآگاه ما

 

«ما هیچ‌کس را به‌طور تصادفی انتخاب نمی‌کنیم؛ بلکه ما فقط با آن‌هایی ملاقات می‌کنیم که از قبل در ناخودآگاهِ ما حضور داشته‌اند».

                                                                                                                                                                   فروید

 

 

 

گرمای زمستانی

 

پسرم! مشق‌هایت را نوشته‌ای؟
سر که برمی‌گردانم
پهنایِ‌ صورتم خیسِ اشک می‌شود
پا به فرار می‌گذارم 
پسرم مشق‌هایش را نمی‌نویسد
دست‌هایش را نگاه می‌کند
چشم‌هایِ‌ مرا

ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ

پسرم! مشق‌هایت را ننویس
دست‌هایت را بنویس
چشم‌هایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ‌ خود آسمان است
ما درون‌ِ هم می‌میریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر می‌ترسد
از خیابان از زنده‌ها می‌ترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همه‌ی این‌ها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایین‌تر می‌آید
می‌نویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانه‌ای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم

پسرم پدرت مرد نیست
قایقی‌ست که پدرانش تراشیده‌اند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن‌ را تکه‌تکه کرده
و با هر تکه‌ـ‌ تکه‌اش
بلند‌بلند خندیده است
باید از این تکه‌ها آتشی به‌پا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایق‌هایمان را تکه‌تکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانه‌تر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم

زنده یاد شهرام شیدایی

 

 

 

 

جایی دیگر

 

 

تو فکر نمی‌کنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟
جایی در موسیقی؟

 

زنده یاد شهرام شیدایی

 

 

...

 

 

آزادی که بپذیری

      آزادی که بگویی نه

و این

    زندانِ کوچکی نیست.
 

زنده یاد شهرام شیدایی

 

 

 

داستان هایی از یک جنگل دوردست_4

 

هشدار جعبه سیاه

یک کرم شب تاب – کرم های شب تاب واقعا کرم نیستند بلکه شبیه یک جور سوسک اند که پشتشان زغالی چسبانده باشند- که شب تابش خراب شده بود و به جای اینکه یکسر روشن باشد، چشمک می زد؛ پیش تنها برقکار جنگل که یک گربه ماهی تنها در دل برکه ای کوچک در اعماق جنگل بود رفت. این گربه ماهی هیچوقت دست به وسائل برقی نمی زد چون هر حیوان عاقلی می داند که آب رساناست. این را حتی کرم شب تاب که در فهم و شعور به پای-البته گربه ماهی پا ندارد اما این زبان نارسای انسانی مان همیشه ما را پیش جنگل نشینان شرمنده می کند- گربه ماهی نمی رسید هم این حقیقت بدیهی را می دانست. کرم شب تاب روی شاخه ای نزدیک سطح اب نشست و از آنجا که گربه ماهی نمی توانست حرف بزند، چون هر بار که دهان باز می کرد، دهانش پر آب می شد، تصمیم گرفتند با مرس با هم گفتگو کنند...به این ترتیب که گربه ماهی با دمش ضربه ای به آب می زد و یک میمون تنبل هر دو روز یکبار آن را تفسیر می کرد. کرم شب تاب ناچار شد یک ماه اتاقی از یک سرگین غلطان که اتاق های بدبویی را به مشتریان گربه ماهی کرایه می داد، اجاره کند. پس از یک ماه جمله کاملی که کرم شب تاب تحویل گرفت این بود : با همین بساز. چون کرم های شب تاب، که در حقیقت کرم نیستند، توسط مافیای چراغ های شب تاب-که در حقیقت کرم هستنند- تحریم شده اند. کرم شب تاب که تاب تحمل این شکست را نداشت، پیش روانپزشک رفت و با یک عالمه فلوکسیتین  برگشت که روی جعبه اش هشدار جعبه سیاه داشت : این قرص برای درمان افسردگی و افکار خودکشی است اما خودش نیز افکار خودکشی را تقویت می کند...با خودش گفت مگه آزار دارید که این را روی جعبه دارو می نویسید و از آن پس به شب تابش فکر نکرد چون مرتب به خودکشی می اندیشید.

 

نتیجه اخلاقی : وقتی شب تابتان خراب است پیش گربه ماهی و روانپزشک نروید، خودتان دست به کار شوید.

 

داستان هایی از یک جنگل دوردست_3

 

کلاغ سفید

کلاغ سفیدی بود که در گله کلاغهای سیاه چون لکه ای که مرکب بر ملافه سفید می اندازد، توی ذوق می زد. همه کلاغهای سیاه از این بایت شرمنده بودند. یک روز دیگر طاقتشان طاق شد و او را با مرکب سیاه کردند. اما بدبختانه همان روز، بعد از هفت سال خشکسالی باران سختی بارید و کلاغ سیاه شده دوباره همچون لکه ننگی بر پیشانی گله کلاغهای سیاه خودنمایی می کرد. هر چه کلاغ سفید استدلال کرد که فعلا بارش باران بعد از هفت سال خشکسالی مهم تر از سفید بودن اوست به خرج هیچکدام از کلاغهای سیاه موقر نرفت. پس مجمع دموکراتیک کلاغان را تشکیل دادند و همه به طرد کلاغ سفید از جامعه کلاغان سیاه رای دادند. حتی کلاغ سفید هم بالش را بالا برد. چون دید رای مخالف دادن او را به دو تا لکه ننگ تبدیل می کند. پس ترجیح داد همان لکه ننگ سفید بودن برایش کافی است و بهتر است آن را با لکه ننگ مخالفت  بدتر نکند. اما همه کلاغان سرش داد زدند که بالتو بکش! کدوم خری باور می کنه که در یک دموکراسی همه صد در صد متفق القول اند؟ همیشه یک درصد را برای چنین خرهایی باید زیر سر داشت. خری که تصادفا از آنجا می گذشت، سرش را به علامت موافقت تکان داد. اما هیچ کلاغی نفهمید که با کدام بخش از حرفهایشان موافق است. آن صد در صد یا آن یک درصد. به هر حال، کلاغ سفید از جامعه کلاغان طرد شد. او که یکپارچه خشم و غصه بود، به فکر انتقام افتاد. در همان حین یک سرگین غلطان از آنجا رد شد و فکر بکری به سر کلاغ سفید خطور کرد. پیش جامعه غیر دمکراتیک سرگین غلطانها رفت و گفت : شما سرگین غلطان نیستید بلکه یک کارخانه اسلحه سازیید. و چون سرگین غلطانها نفهمیدند چه می کوید با همان مرکبی که از خانه قبلی اش آورده بود، برای آنها شکل یک توپ جنگی را کشید. سرگین غلطانها باز نفهمیدند اما همه با هم سر تکان دادند تا کلاغ سفید فکر نکند که هیچ چیز بارشان نیست. لوله توپ را هم از بامبوهایی که از پانداها گرفته بود، ساخت و با ارتشی از سرگین غلطانها به جامعه کلاغهای سیاه یورش برد. اینکه سوخت پرتاب گلوله های توپ های سرگینی اش را از کجا آورده بود، این را حتی من هم که از جغد دانا بیشتر می دانم هم نفهمیدم. به هر حال کلاغهای سیاه تار و مار شدند و پذیرفتند که از این پس یک درصد کلاغ سفید به تمام نود و نه درصد کلاغهای سیاه می ارزد و از این به بعد همه نامه های مهم باید با رنگ سفید نوشته شود.

 

نتیجه اخلاقی :

آن بالا نوشته شده اما چون به رنگ سفید است شما نمی بینید.

 

 

داستان هایی از یک جنگل دوردست_2

 

سرگین غلطان

سرگین غلطان حشره ای است که پسماند جانوران دیگر را گلوله می کند و آن را پس پس با پاهای عقب اش، حرکت می دهد. یعنی از دید ما آن را به جلو می راند اما از دید خودش عقب می برد. برای همین در زبان سرگین غلطانی عقب و جلو یک معنی می دهد و از یک کلمه برای توصیف آن استفاده می کنند که تفاوتش را تنها سرگین غلطان ها می فهمند. هیچکس به درستی نمی دانست که سرگین غلطانها چرا سرگین می غلطانند و اینکه بدون آینه بغل چطور راه خانه را پیدا می کنند. حتی جغد که داناترین جانور جنگل است این را نمی دانست. چون سرگین غلطانها روزکارند و جغد فقط شب، چشمان دانایش را از هم می گشاید و اصولا تا حالا یک سرگین غلطان هم به عمرش ندیده است که اصلا بداند سرگین غلطان بودن یعنی چه. اما درباره خود سرگین خیلی چیزها می دانست. مثلا اینکه سرگین ها مدیتیشن می کنند. چون او یک شب تمام به یک سرگین زل زده بود و آن سرگین یک ذره هم از جایش تکان نخورده بود. جغد پس از آن شب حکیمانه اعلام کرده بود که سرگین ها تمام شب را بیدارند و  مدیتیشن می کنند و هیچ جانوری با این سخن سراسر حکمت جغد مخالفتی نکرده بود. حتی سرگین غلطانها -که اصلا جغد ندیده بودند به همان دلیل که جغد هم اصلا سرگین غلطان ندیده بود- به هر حال جغد داناترین جانور جنگل است و حرفش برای همه سند است.

نتیجه اخلاقی : یک سرگین غلطاندن که دیگر نتیجه اخلاقی نمی خواهد.

 

 

داستان هایی از یک جنگل دوردست_1

جغد کور

یکی بود و کلی یکی های دیگری هم بودند تا جایی که جای سوزن انداختن نبود. یکی از این یکی ها، جغدی بود که تمام روز خواب بود و شب طبق معمول بیدار می شد که برود برای شکم مجردش، -چون در فراش اول تجدید شده بود دیگه تجدید فراش نکرده بود و زندگی بخور و بخواب مجردی را به فراش و تجدیدی ترجیح داده بود- غذایی دست و پا کند. اما هر چه پلک زد چشمهای درشت اش جایی را ندید. اولش فکر کرد شاید ساعتی که فاخته-فاخته وقت شناس ترین عوضی جنگل است و چون می داند که کی توی لانه پرندگان گاگول تخم بذارد تا آنها زحمت رعنا کردنش را بکشند، به وقت شناسی معروف است و به همین دلیل هم همه جانوران جنگل از جمله قربانیانش، ساعت هایشان را از آنجا می خرند- خریده سر و ته کار کرده و تمام شب را خواب بوده. اما از هوهوی جغد همسایه فهمید که شب است و فاخته همچنان بهترین زمان شناس عوضی جنگل است. پس جغد همسایه را صدا زد و از وی خواست که او را پیش موش کور که تنها چشم پزشک آن حوالی بود ببرد. موش کور آن ساعت خواب بود و از این که کسی با این سماجت در زیرزمینش را می کوبید حسابی کفری شد. بعد از این که چند تا عینک را شکست و پاهای زنش را لگد کرد و چند فحش آبدار شنید بالاخره در خانه اش را پیدا کرد. جغد مشکلش را گفت. و موش کور که خیلی کفری بود داد زد : تو اصلا مطمئنی که جغدی؟ جغد ساکت شد. مگر می شد به این سادگیها مطمئن شد. او فقط قطره ای چیزی می خواست. اما با این سوال سقراطی کلا فلج شد. از آن به بعد دست از جغد بودن کشید و دارکوبی را استخدام کرد که کتابی با عنوان «جغد بودن یا نبودن مسئله این است» را روی تنه قطورترین درخت جنگل تایپ کند. زد و کتابش گرفت. و از آن پس به همه حیواناتی که بعد از خواندن کتاب نمی دانستند کیستند، مشاوره می داد و در ازایش غذا می گرفت.

نتیجه اخلاقی : لازم نیست حتما مشکلی وجود داشته باشد شما می توانید با نوشتن کتابی آن را پدید آورید و بعدش غذا خودش تا دم خانه تان می آید.

 

 

نامگذاری

 

 

آیا جانوران هم می اندیشند؟ به عقیده من بله...ولی به بنیادی ترین چیزها و به مدت زمانی کم...چون اندیشیدن به سبک انسانی دو زیان بزرگ در پی دارد : یکی گرسنه ماندن و بدتر از آن خورده شدن...فلسفه زمانی پیدا شد که دژ-زندانهایی به نام شهرهای بزرگ پدیدار شدند...فلسفه فرآیند گسست تمام عیار انسان از طبیعت یا به زبانی بهتر غیر طبیعی شدن گونه ای است که بعدها با تبختر خود را انسان نامید...همین نامگداری به خودی خود نشان میدهد که این گونه چه مقدار عجیب و غریب است...نامگذاری همراه با ارزشگذاری تجملی بود که این گونه عجیب و غریب با خودش آورد تا بهانه ای برای ویرانی داشته باشد...

 

 

 

 

 

 

طنطل

 

طنطل ها در میتولوژی محلی عشایر خوزستان، تیره ای از جن هایند. آنها با تاریکی، شب، خانه های متروک، دشت های بی مردم، مراقد دورافتاده، مسافران تنها، قبرستانها و گاهی هم با گرم ترین و خلوت ترین روزهای سال در ارتباطند. در نگاه نخست، جن هایی بی آزارند که دلباختۀ بازیگوشی و دوش سواری اند. رهگذری که دلیری کند و از جاده ای کم گذر، بگذرد، به کسی برمی خورد که در تاریک ترین شب سال هم، او را به جا می آورد. نه با دیدن، بلکه با نیروی مرموزی که در اسطوره ها بی نام رها شده است. طنطل نام همه را می داند. توانایی تقلید انسانها و غیر انسانها را دارد. خود را به هر شکلی، به جز آهن آلات، در می آورد. زمانی که رهگذر بخت برگشته به دام او می افتد، بر دوشش، به چالاکی می پرد و او را تمام شب می دواند و نزدیک سپیده دم، خسته و نیمه جان، رها می کند. طنطل در ریخت اصلی خود، جنی کوتوله است. اما می تواند قامتش را دستکاری کند و همچون مردی یا زنی بلندبالا شود. تنها عضوی که در همه دگردیسی هایش دست نخورده به جا می ماند، و در واقع یگانه راه شناساییش، سم اش است. طنطل سمی بزگونه دارد. 

گاهی آرزوها، چون طنطل، چالاک و سبکبار، خنده زن و مقلد، مرا در سرتاسر پهنۀ بی مردمِ هستی ام، می دوانند و درست در آستانۀ زندگی، در لحظۀ دیریابِ آگاهی، خسته و نیمه جان رها می کنند...

بی آرزو زیستن، همچون قناعت پیشگان، زاهدان...آسوده، رها، در امان...

 

 

 

 

...

 

اخگرواری هستی میرایان، این درخشش برق آسای هستی ناجاودان، شاید برای گونه ای جاودانه، در پهندشتِ این گیتیِ بیکران، جذابیتِ امرِ تکرارناپذیر را دارد. شاید این برای آنان حکم یک لذت والا را دارد؟ شاید این هستی میرا، در زیباشناسی جاودانان، مثل نوعی هنر والا طبقه بندی می شود؟ شاید ما ادبیاتِ گونه های نامیراییم؟ با همان صورت بندی سه بخشی مشهور ارسطوییِ مقدمه، میانه و مرگ؟ و گونه های پیشروتری که صورت های کافکایی تری از ادبیاتِ این گونه جاودانه را می افرینند؟ مانند جنگها و کشتارها؟

 

 

 

 

سرنوشت

 

اگر روزی یک شخصیت داستانی، در اثر یک رخداد برون داستانی، مثل تماس یک انسان ابر باهوش با او از راه یک کرم چاله داستانی!، بفهمد که ساختگی است و سرنوشت او در حقیقت، رونوشتی از اراده دلبخواهانه نویسنده است، چه خواهد کرد؟ آیا بر نویسنده خود و روایت کلی داستان خواهد شورید؟ بر فرض هم که بشورد، آیا می تواند رفتاری، مستقل از اراده آفریننده اش در پیش بگیرد؟ هر چقدر هم شورشگر باشد، در نهایت از پذیرش چارچوب وضعیت خود، گزیری ندارد...حتی نمی تواند دلبخواهانه بمیرد...

شباهتی دردناک...

 

 

پاپ و کبوتر بومی

 

پاپ فرانچسکو، کبوتر سفیدی را که اسقف بین النهرینی به دستش داده بود، رها کرد. کبوتر بالای سر پاپ چرخی زد. از بال زدنهای متوالی، سراسمیه و ترسیده ­اش پیدا بود که به جغرافیای دیگری تعلق دارد. با منقار باز بال می­زد. پاپ فکر کرد اینهم دلیل دیگری که نشان می­دهد این پرنده از جای دیگری آمده است. عین من. پرهای کبوتر یکپارچه سفید بود. پاپ دوباره فکر کرد : عین من! شاید این پرنده، پاپ کبوترها باشد. دلش به حال کبوتر سوخت. آسمان عین یک گنبد فلزی بود که با لجبازی یک خدای سرکش باستانی، آتش و تشنگی را در آغوش می­فشرد. پرنده در متن این دیگ وارونه آسمانی با آن رنگ گنگ و آتش باستانی، به روح القدس تشنه ­ای می­مانست که پی تعمید دهنده و رود اردن می­گشت. منقار پرنده باز بود و همچون سگ کوچک پرنده ­ای له له می­زد. پاپ به یکباره تشنگی­ اش را به یاد آورد و از فرد سیاهپوش کناری ­اش یک لیوان آب خواست. آن را نوشید. اما گلویش گویی هیچ تماسی با آب نداشت. گویی آب را در گلوی کسی دیگر، یک پاپ دیگر و در زمانی دیگر ریخته بود. ترس گنگی در شقیقه ­هایش تپید و بوی اشنایی در بینی­ اش خزید. یک بوی مرکب، ترکیبی از پلاستیک و فلز که با شرمی اخلاقی همراه بود. چه حس شگفتی. به دور و بر نگاه کرد. حافظه­ اش در پی سرچشمه بود. کوشید به زمان حال و کلیسای ویران برگردد. کلیسایی مربوط به سرچشمه های مسیحیت نخستین. داعش که علاقه زیادی به بازگشت به سرچشمه­ ها داشت، سر راه این بازگشت همه سرچشمه­ های دیگر را نابود کرده بود.

ادامه نوشته

...

 

هر روز که رنجْ نگارِ زندگی، یک رنج دیگر به تودۀ رنجها می افزاید متقاعدتر می شوم که زندگی، سایۀ ناپایدار واقعیتِ دیگری است...

 

 

 

...

 

هر کس «چرا»یی زندگی را یافته باشد، با هر «چگونه» ای خواهد ساخت. نیچه...

 

 

 

 

قهرمان ستا

 

جامعۀ قهرمان ستا، دلباختۀ پوستۀ بیرونی قهرمانی است؛ اما هیچکس دوست ندارد درون این پوسته باشد تا همچون یک قهرمان، با واقعیت رنجبارِ و دشوارِ زیستن مواجه شود. همه دوست دارند که تنها در لحظۀ پایان، در لحظۀ پیروزی قهرمان باشند. چنین جامعۀ آرزومندِ ساده نگری همیشه آماده است که به دست قهرمانان دروغین فریفته شود. 

 

 

 

ابوالهول

 

اسطوره ابوالهول و معمایش، هیچوقت کهنه نمی شود. امروز ضمن خواندن متنی به آن بر خوردم...درباره معناهای ضمنی آن فکر کردم...تاویل های بی شماری می توان از آن داشت...من آن را برای خودم اینگونه تاویل می کنم :

1

در آستانۀ هر جامعه ای، بر دروازۀ آن، ابوالهولی نشسته است. ابوالهول ها غول های محافظ آن وجه از جامعه اند که سازمان یافتگی نام دارد. از هر رهگذری که خواستار گذر از دروازه به درون هزارتوی جامعه است، یک چیز می پرسد. آن چیست که سپیده دم بر چهار پا راه می رود؛ چاشتگاه بر دو پا و شامگاه بر سه پا؟ آنکه می داند، خاموش می ماند و آنکه نمی داند، معما را به درستی می گشاید. پاسخ معما، انسان است. در سرآغاز زیستن بر چهار پا می خزد و در نیمروز زندگی بر دو پا و در مرگْ روزِ بودن بر سه پا! هر که پاسخ را بگوید، به درون جامعه راه می یابد. اما آنکه نمی گوید، یا به دست ابوالهول کشته می شود یا می گریزد و تنها می ماند؛ زیرا بر آستانه هر جامعه ای ابوالهولی نشسته است. پیش از گذر به جامعه، آدمی بی پیش شرط، آزاد است. پیش از هر تعریفی، هست. نخستین شکل تعریف پذیری، که با معمای زیرکانه ابوالهول، آغاز می شود، توسط پاسخ دهنده، پذیرفته می شود. او سلطه ابوالهول را به عنوان سازمانِ مرجعِ تعریف کنندۀ هر چیز تعریف پذیری (مرجعیتِ تعریف)، با پاسخ به معما، رسمیت می بخشد. به این ترتیب، به تولد دولت کمک می کند. با این کار، دولت از راه زبان، که در اینجا، به ریخت یک معما درآمده، به شکل یک سازمان سلطه گر درمی آید که پاسخ دهنده را، همچون یک ابژۀ سلطه پذیر، می بلعد (شهروند سلطه پذیر، کالای جامعۀ سلطه است). در استعاره ابوالهول، این بلعیدن، به شکل گذر شهروند سلطه پذیر از دروازه جامعه، نمادپردازی شده است. اما آنکه خاموش می ماند و از پاسخ به معما، پرهیز می کند، آزادی اش را به همان صورت بی قید و شرط و پیشینی پاس می دارد. چنین خوانشی از آزادی رادیکال است. ابوالهول چنین فردی را به درون جامعه راه نمی دهد، زیرا از قدرت رهایی بخش آگاهی و ماهیت ضد سلطه آن باخبر است. از این رو یا باید او را بکشد یا او را بکشد...ابوالهول، راه سومی نمی شناسد...

2

هر چیز تعریف پذیری یعنی تودۀ ابژه ها، درون جامعۀ سلطه از مزایای گله بهره مند می شود. تعریف ناپذیرها، یعنی آن فردیت های سرکش، بیرون از جامعه گله وار باقی می مانند. آنان حتی اگر خاموش بمانند، خودبخود، با صرفِ هستی شان، مرجعیتِ سلطه را تهدید می کنند. آنها سنخ های تعریف گریزند که شکل گیری هر نوع سلطه ای را محال می سازند. از این رو همۀ اشکال سلطه، با وجود تفاوت در ایدئولوژی، در دشمنی با آنها همداستانند. حتی اگر همه تعریف ناپذیرها نابود شوند، تاریخی که خاطرۀ آنها را شهادت داده، و می دهد، همچون تداوم خطر آنان عمل می کند. این واقعیت، علتِ دشمنی سلطه را با تاریخ راستگو، آشکار می کند. نهادهای سانسور و تاریخ جعلی، یعنی دروغ های سازمان یافته، راهکارهای سلطه برای حذف واقعیت های راستین از حافظۀ تاریخی و جانشین سازی آن با خاطره های جعلی بی خطر اند.

 

 

سیرک

 

چرا خشمگین می شویم؟ چرا هنوز می غریم؟ چرا کلماتمان، گاهی، به دندانِ درندگان می مانند؟ چرا گاهی، لابلای گفتن های بی آزار زبانمان، سایۀ تند دریدنی، گذرِ پرشتابِ پاره پاره کردنی، لحظه ای چند، زمانی کوتاه، ما و تمدن را به محاق می برد؟ اصولا چه نیازی به خشم هست؟ آیا خشم از سالهای دورِ جنگل، باز مانده است؟ آیا واپسین زاریِ طبیعتی است که به یاد خونِ گرمِ قربانی، این عیشِ برهنۀ کشتن، مویه می کند؟ آیا ردپای زوزۀ گرسنه ای است که از پسِ قرن ها تکامل، خود را در نی نوازی مردمان شهرنشین، پنهان می سازد؟ آیا همان باریکهْ دودِ نزاری است که از حنجرۀ رو به مرگِ آتشفشان نیمه خاموشِ نهاد ــ تنها جایی که غریزه هنوز با چهره راستینش، می گرید ــ، در آسمانِ پریده رنگِ تمدن، به هوا می خیزد؟ ریخت شناسی خشم نشان می دهد که خشم، غریزۀ کشتن، میلِ دریدن، سرخوشیِ پاره پاره کردنی است که دندانهای نیش اش را داوطلبانه، در چارچوب قراردادی که میان او و آن ــفرد و سازمان اجتماعی ــبسته شده، کشیده است، تا در سیرک پر هیاهوی تمدن، نمایش پذیر شود. 

 

 

 

 

خشم

 

خشمم چون گنگستری که دیوانه وار به پدرخوانده اش، وفادار است، آرامشم را هر روز و هر شب به هم می ریزد. برنامه ریزی های اخلاقی ام را با شلیکی نابجا، پیش از اجرا شدن، لغو می کند. برای فرونشاندن این خشم چموش یک بار برای همیشه باید چون او شد. گلوله ای برای همیشه. اما با این کار باز از چکه های خونش هیدراوار، نخواهد رست؟ تکثیر شده، بسیار؟ باز چون پرخاشی سرزنده، برنا، پرتوان تر از پیش، بازنخواهد گشت هرکول وار؟ با این گنگستر، با این خشم چموش، باید همزیست شد؟ یا همواره جنگید؟

 

چه دشوار است رواقی زیستن ...

 

 

 

 

خودکامه

 

خودکامگان می پندارند قدرت، تاریخ را به زانو در می آورد. به رغم سقوط های دردناک و فاجعه بار خودکامگان، باز خودکامگانی تازه، از زمینِ قدرت و یاد می جوشند. چرا که خواست جاودانگی، خواست فراموش ناگشتن است. خودکامگی راهی است به سوی خواست جاودانگی که از مرداب شر می گذرد. پیش از آنکه خودکامه به ساحل جاودانگی برسد در مرداب خودپسندی خود فرو می رود. اما دستکم یک دستاورد دارد. شاید همان که خودکامه، ناآگاهانه، از نخستین توطئه ها و قتل ها، دنبال می کرد : تاریخ تصویر خودکامه را در آلبوم خویش، در کنار دیگر شمایل های شر می گذارد. تاریخ، خودکامگان را از فراموش شدن، نجات می دهد. آنان را، چون تخم فاخته ای، که در لانه اش - لانه تاریخ -، جوجه گشته، تیمار می کند. خودکامه نیز چون فاخته، که انگل پرندگان است، در تاریخ چون انگلی ریشه می دواند.

 

 

 

 

قدمگاه

 

 

باید بر آستانه زیستن، هر بار که پلک می گشاییم، همچون قدمگاه مقدس راز - زندگی ردپای رازی است که از حوالی ما گذشته است - بوسه زنیم...

 

 

 

 

قانون مردن

 

 

امروز به گورستان رفتم. از دروازه آن گذشتم. با این گذر آرام از هیاهوی زیستن به خاموشی مرموز مردن، همه نمادها و هنجارها با آهنگ دلواپس گامهایم، ذره ذره دگرگون شدند. استحاله آرامی از قامت عمود زیستن به تن خفته مردن. حتی خاک آنجا هم بوی بیگانه ای داشت. یا در واقع بوی آنجا، بوی آنجا بود. بومی آن خاک با حواس پنجگانه اش. بینی من بیگانه بود. همچون خودم که بیگانه ای در سیاره مردنم. شیون، اکسیژنِ سیاره مردن است. با هر دمی که فرو می دهم، همچون آخرین نفس های یک محکوم، به درون ریه هایم می خزد. همه می گریند. حتی انگاره های تسلابخش دینی، بهشت و جاودانگی، این شیون های دو پای سیاه پوش را آرام نمی سازد. مردی آن سوتر از گور عزیزمان، سنگ گور پسر مرده اش را چند بار می بوسد و بعد، گریه ای بیصدا، قامتش را به زمین می دوزد...مرگ هر گاه بیاید، نابهنگام می آید. حتی اگر منتظرش باشیم...به هر حال قانونی است کهن سال...و کیست که کهن سالان را گرامی ندارد؟

 

 

 

...

 

 

به این سیاره آویزان در هیچ بی پایان فضا می اندیشم...از جلال این همه بی پایان، این همه راز انباشته، از بی پایانی این همه مجهول، از بی مقداری خرد کوچکم در ریزجهان زمین و کلانی این گیتی بی پایان سرگیجه می گیرم...نه آغازش پیدا نه پایان...و در میانه این همه راز، پیدایش من، لی لی پوتی این گیتی کلان، به شوخی یک هوش برتر می ماند...یک کلان هوش...ابر هوش...

 

 

 

 

 

میراث

 

پارسایی دستاورد اندیشه به مرگ است. 

اباحی گری دستاورد اندیشه به مرگ است.

هر دو گزینه درست اند. پس چه چیز آنها را چنین متفاوت می کند؟ موضوع شناسایی در هر دو یکی است. آنچه آنها را متفاوت می سازد عامل شناسایی است؟ آنچه در نهایت اراده گزینشگر را از یک نقطه به دو مقصد متفاوت و متضاد می رساند، سرگذشت های متفاوت عاملان شناسایی یا زمینه تاریخی شخصی و جهانی آنهاست. هر عاملی، در بستر تاریخ شخصی خود و کلانْ تاریخ جهانی، برمی گزیند و از برگزیدن امتناع می کند. 

در تاریخچه شخصی انسان، برخی اندیشه ها گویی ثابت اند. به نوشته های سال های دورم که برگشتم با شگفتی دیدم که برخی اندیشه ها، در آنجا هم، با نیرویی که آنها را امروزه به اندیشه هایی چیره تبدیل کرده، مقتدرانه حاضر بودند. به این معنا که در انتخاب های آن روزم، انگیزه هایی مهم بودند. پنهان و دور از چشم ذهنم، همچون مهاجرانی غیر قانونی، از مرزهای دوره های مختلف زندگی ام می گذرند و خود را در دستگاه باورهای هر دوره تاریخی می دمند. ریشه این باورهای همیشه حاضر، کجاست؟ آیا یک میراث میانْ نسلی اند؟ لزوماً این میراث را از سلف خونی به ارث نبرده ام . فرهنگ نسل های پیشین هم میراث میان نسلی به شمار می رود. با این ملاحظات جا دارد که بپرسم مرز آنچه حقیقتاً گزینش آزاد من است و آنچه فکر می کنم گزینش آزاد من است و در حقیقت، میراث پنهانی است که از راه های پنهان درونْ زمینی ناخودآگاه جمعی به تاریخچه شخصی اندیشه هایم راه یافته کجاست و چگونه می توان آن را شناسایی کرد؟

آنچه در نهایت فرد انسانی را به سوی پارسایی یا اباحی گری می راند، ریشه در همین میراث ها دارد.

 

 

 

اما کجا؟

 

آیا انسان می تواند، خود را دو تکه کند؟ تکه ای - ذهنش- را به علم نوین اختصاص دهد و تکه دیگر را - قلبش - به علوم سری روح پالا؟ خوب! کسانی چون تالبوت کوشیده اند این دو را به هم نزدیک کنند. به ویژه در کتاب جهان هولوگرافیک. و در تاریخ علم آمده که نیوتن هم به علوم خفیه و کیمیاگری دلبسته بوده و با انبیق مشهور کیمیاگران سروکار داشته است. یونگ هم در ایماژهای پرتکرار کیمیاگری نشانه های معنادار روانی می دید. اما نقدهای تندی بر این ها نوشته شده است. به ویژه بر تالبوت که متاسفانه در 37 سالگی مرد. دستاورد وی به عنوان شبه علم طرد شد. فروید به طنز درباره یونگ می گفت وی دانشمند برجسته ای بود اما ترجیح داد پیامبر باشد. انسان در سنت باطنی خودش و در شکل های گنوسی آن به ویژه، که مطالعه می کند، شگفت زده می شود. زیبایی تصاویر باطنی مجذوبش می کند اما خردگریزی تنیده در آن، پسش می زند. آیا باید آنها را همچون استعاره تفسیر کند؟ هر استعاره ای به چیزی دیگر، متن دیگری بازگشتمان (ارجاعمان) می دهد. استعاره مثل یک هولوگرام کوچک درون متنی است که از تابش همزمان چند رشته نور، پدید آمده و سرنخ معنای چند هسته ای همبسته آن، با بازپیمایی سرنخ ها تا سرچشمه های جوشانشان، شکارپذیر است. در واقع یک هولوگرام زیبای بینامتنی است. با بازخوانی سرچشمه ها در بستر زنده و نوین استعاره، می توان به خوانش احتمالا درست آن نزدیک شد. اما در متن باطنی تفاوت هایی وجود دارد. استعاره دینی، به تجربه های ما به ازا نیاز دارد. در بازجست سرنخ ها به سرگشتگی می رسیم. به جایی که هیچ جا نیست. شاید به خودمان؟ اما کجای خودمان؟

 

 

 

 

ارزش خطا

 

فیلمی مستند تماشا می کردم. گر چه بیشتر -بیشتری نزدیک به همه- این گونه ساخته ها ساختگی اند؛ به این دلیل که روایت که یک ذهن آفریده انسانی است، و بر اساس زنجیره مصنوعی علت ها و معلول ها کار می کند، به رخداده های خام طبیعت، با خشونتی که مهارت های داستانسرایانه آن را از دید ذهن پنهان می کند، تحمیل شده است. با این حال در حین تماشای تعقیب و گریز همیشگی یوزها و آهوان، ناخواسته به ارزش خطا کردن و خطا نکردن در طبیعت و جامعه انسانی فکر کردم...

به زندگی جانداران در طبیعت که نگاه می کنیم، یک ویژگی توجه مان را می دزدد. همه جانداران، درست عمل می کنند. همه یک هدف برتر دارند که در ساخت غریزی رفتارشان نهادینه شده است : بقا. چارچوب های رفتاری معینی دارند که یکی پس از دیگری، با پشتکار، آن میراث غریزی را ناآگاهانه دنبال می کنند. کاملا ناآگاهانه و موفق. البته موفق تا جایی که انسان دخالتی نداشته باشد. خطا یک ویژگی انسانی است. بسامد خطاهای انسانی در مقایسه با زندگی طبیعی، هوشرباست. با این میزان خطا، در صورتی که قاعده های طبیعی رفتار نافذ بودند، هر گونه ای به تندی، نابود می شد. فراوانی خطا نشان می دهد که شکل نوین زندگی گونه انسان، هنوز ساخت های غریزی حمایتگری در نهادمان، نیافته است. ساختی شبیه به همان ساز و کار طبیعت در نهاد گونه های دیگر. خطا، در صورت پایداری ساخت های اجتماعی کنونی، که همچون محافظی بیرونی عمل می کند، شبیه به شاخ، نیش یا هر وسیله دفاعی حمایتگر در گونه های دیگر، با ساز و کار تصحیح خطایی که در فرهنگمان تکامل یافته، به توسعه بیشتر روش های همزیستی و بقا کمک می رساند. خطای این خطا، به این دلیل که خطا در جامعه انسانی، همچون طبیعت، عموما به بهای جان تمام نمی شود، در پروراندن سهل انگاری و بی توجهی به عواقب است. سهل انگاری همچون یک خصلت و ویژگی در صورت نابودی جامعه انسانی، و بازگشت شرایط طبیعی، تهدیدی برای بقاست...

شاید هوش ما، به ارزش خطا برای توسعه خود پی برده باشد و از این رو از شکل گیری یک ساخت غریزی حمایتگری که با هدف بقا، بسامد خطاهای گونه مان را کاهش دهد، جلوگیری می کند؟

 

 

 

خفه لطفا

 

در بخش نظرهای یادداشت پیشین یک نفر نوشته بود : خفه لطفا. خوب گذشته از تناقض درونذاتی نوشته، که توهین را با یک لطفا همراه کرده، از یک واقعیت پوشیده پرده برمی دارد : جامعه آرمانی نویسنده آن. پیداست که نویسنده دوست دارد در جهانی زندگی کند که تنها صدای غالب، صدای خودش باشد. جهانی تک صدا. از یک بیماری خطرناک دیگر نیز پرده بر می دارد : حساسیت بخش بزرگی از جامعه به واژگانی چون خدا، جاودانگی و پارسایی و میل به سرکوب پرخاشگرانه آنها. این پرخاش ها یکی و دو تا نیستند. همه جا و از همه گونه حنجره ای شنیده می شوند. تراکم آنها یک پدیده اجتماعی نوزا را پیشاهنگی می کند. شاید جامعه آینده، جامعه پرخاش باشد. جایی که پرخاش کور با خشک اندیشی و تعصب همدست شود - چون سرکوب هر صدایی جز صدای خود بخش بزرگی از جامعه را به سایه ای خاموش تبدیل می کند - جای اندیشه را سردی گور خواهد گرفت...

 

 

 

 

راههای شناور

 

همه مرگ اندیش ها، خداجو نیستند. برخی از مرگ اندیش ها، مرگ را ابزار پارسایی می دانند. با هراس دستوری از مرگ، خود را پاک نگه می دارند. برخی مرگ اندیش اند، چون روان نژند یا روان پریش اند. دسته دیگری از مرگ اندیش ها، یک اقلیت، خداجویانی ناکام اند. خدا، هسته معنای ممکنی است که هستی ممکن است داشته باشد. آنها دوست دارند این گزاره راست باشد. برای مرگ اندیش، مرگ دروازه است و معنا نیز. یا به تعبیری بهتر دروازه معناست. همان معنای ممکن آن جهان ممکن. برای کسی که ترجیح می دهد خدا معنای جهان ممکن باشد. بی خدایی یا غیاب خدا، به معنای مرگ جهانی است که می توانست، بهترین جهان ممکن باشد. برای او، جهان بی خدا، یک جهان مرده است. و لزوما این خدا، یک خدای شخصی نیست. همه خدا پنداری هم یک شکل ممکن است. اتفاقا در همه خدا پنداری، راز آشکارتر است. راز خدا و جهان یکی می شود. جهان گرامی می شود. از آنجا که هر موجودی در این وضعیت، حامل اخگری الهی است، زیان زدن به آن، نوعی توهین به خداست. اما محتمل بودن این پنداشته، غم بزرگ جوینده است. زیرا تنها بر اساس ایمانش می تواند بداند که خدا در آن جهان ممکن حاضر است. حتی نشانه ها که می توانند راهنمای جوینده سرگردان باشند، در هرمونتیکی شناور، همه معناهای محتمل را با خود شناور می سازند. همه با هم محتمل اند. کدام درست است؟ در جایی که همه چیز می تواند احتمالا درست باشد، هر درستی همزمان می تواند احتمالا نادرست باشد. این شاید لذت ایمان و غم بزرگ آن باشد.

آستانه نشین

 

زندگی در این جهان، چنان شگفت آور است که ذهن ناچار است برای متلاشی نشدن، خود را با زندگی روزمره و آگاهش متعارف چیزها، مسلح کند. روزمرگی زره ذهن است. وقتی برای لحظاتی چند این زره پولادین روزمرگی را از تن ذهن بیرون آورده و برهنه به دیدار هستی می رویم، از فرط شگفت زدگی و حیرت، سست می شویم و اگر رمقی برای بازگشت انبار نکرده باشیم، به طرفه العینی، نابود می شویم. اینکه هستی همانگونه هست که هست، احتمال ضعیفی است. به همین دلیل است که انسان نمی تواند تبیین هستی همچون یک تصادف را بپذیرد. حتی فیزیک نوین هم درباره سرچشمه بیگ بنگ یا مه بانگ سکوت می کند. نمی خواهم این سکوت را به اعتراف صامت فیزیک به یک آفریننده تعبیر کنم. چون اساسا کار علم این نیست. ( و من هم نادانی بزرگم. چیز بدربخوری درباره خودم و جهان نمی دانم. در ارزش علم حتی یک ذره تردید نمی کنم. حتی این گفته هم از شایستگی من بیشتر و از صلاحیت من به عنوان یک آدم معمولی بیرون است. ولی آن را گفتم. چه گستاخانه!). با این حال به یقین نمی گوید که آنچه هست، یعنی کمیت ماده و نوری که در جهان پیدا شده، از هیچ پیدا شده است. هستی در کلیت خود و به رغم تبیین های علم، یک راز است. سکوت های دانش انسانی، بیشتر از سخنانش است. علم بیشتر با سکوت هایش سخن می گوید. این سکوت ها ستایش خاموش راز گیتی اند.

 

شاید یک راه زندگی، همزیستی با راز باشد (شیوه زیست سختی است. خود من با اینکه این اندرز را می نویسم، از کاربست آن عاجزم). همه هستی، راز بزرگی است. برای برگذشتن از ناامیدی، باید در آستانه راز ایستاد و در جلال آن چشم دوخت. ما در زندگی اجتماعی، منش های کاسبکارانه ای پیدا کرده ایم. در برخورد با راز هم همین منش را حفظ کرده ایم. به این معنا که آموخته ایم، هر کنشی باید به یک سود مشخص منتهی شود. و از این رو توقع داریم که ستایش راز، به برگشایش آن بر ما (رخ گشایی راز)، و یک جایزه کلان تر و سودمندتر بینجامد. نوع جایزه را هم خودمان تعیین کرده ایم و به کمتر از خوشبختی بر زمین و جاودانگی روان فردی مان رضایت نمی دهیم. در حالیکه چه بسا، راز جهان همان راز جهان باشد. از آنجا که ما هم بخشی از رازیم، گشایش آن، شاید به معنای پایان ما به مثابه یک فرد باشد. زیبایی راز، در رازمانی آن است. شاید (من همچون یک سوژه هیچگاه نمی توانم از روی دیوار راز به دیگرسوی حقیقت آن بجهم. من، به عنوان ستاینده جلال راز، همیشه در آستانه ها درنگ می کنم. من یک آستانه نشینم)، اندرز سهراب سپهری یک شیوه زیستن باشد؟

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در میاید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک؛ فضا؛ رنگ؛ صدا؛ پنجره؛ گل؛ نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار؛ از پشه؛ از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم...

 

 

 

موزه کیهانی

 

چرا یکجانشینی و تنهایی، انسان را به ستوه آورده و گریزان می کند؟ چرا آنچه ملال نامیده می شود، گر چه پدیده ای است که با مدرنیته، در خودآگاهی ادبی شاعران مدرنی چون بودلر پدیدار شد، -- یعنی چون پدیده ای ادبی در مرکز خودآگاهی آفرینشگر آنان قرار گرفت و به این ترتیب پدیدار شده و به ما چون ساخت رفتاری پیشنهاد شد--، و نمی توان آن را تا دوران پیش مدرنیته تسری داد، تا این اندازه تحمل ناپذیر است؟ خود این پرسشها، انسان را به ریشه شناسی خیلی از روان نژندیهای خود و آسیب شناسی خیلی از شکست های خود یا بلندپروازی های بیماری زای خویش سوق می دهد. این جستجو یک پژوهش باارزش است. 

 

البته یک پژوهش مکمل هم نیاز است که نشان دهد چرا انسانی که از ملال گریزان است پس از چندی در آروزی تنهایی، بیقرار می شود و چرا آنکه تنهاست در آرزوی زندگی پرشورتر، خود را به آب و آتش می زند. انسان موزه ای از پارادوکس هاست...شاید هم انسان حقیقتا یک موزه کیهانی باشد؟ اگر به سبک داستانهای علمی تخیلی، مرغِ زمینگیرِ تخیل --از این رو زمینگیر که انسان هر چقدر تخیل ورزی توانا باشد، باز در نهایت خیال پردازی زمینی است و نمی تواند از زمین دور شود. همه عناصر تخیل انسانی در زمین ریشه دارند. انسان، به گفته حافظ طایر گلشن قدس بوده که اینک، در این زندگی زمینی، از توانایی پرواز محروم شده، یعنی عین شترمرغ، مرغی بوده پرواز کننده، که به ناچار بر زمین چون شتر راه می رود-- را رها کنیم، انسان موزه ای است که پارادوکس ها را در آن به تماشا می گذارند و موجودات برتر کهکشانهای دیگر، که هیچکدام با خود ناساز نیستند، برای تماشای موجودی که پارادوکس ها در او همزیستانه زندگی میکنند، در ساعات فراغتشان، به اینجا می آیند. البته برای اینکه با منطق تخیلمان جور دربیاید باید گفت که دزدکی و دور از چشم رادارها...

اینکه تخیل زمینگیر است، نشان میدهد که چرا هر چیز تخیل شده ای، می تواند با زبان و در زبان گفته شده و هستی یابد. اما آنچه تخیلی نیست و در عین حال، یک تجربه سوبژکتیو متعارف هم نیست، یعنی آنچه اصطلاحا مکاشفه نامیده می شود، در زبان و با زبان، گفت پذیر نیست. یعنی همچنان، هستی آن، یک هستی پوشیده است. زبان تنها زمانی همچون آشکارساز هستی عمل می کند، که آن هستی، در زمین، ریشه داشته باشد. یعنی در تجربه جهان سه بعدی. 

 

 

 

 

شیاطین

 

روش نوشتن خودبخودی یا ناآگاهانه، یک روش تجربی نوشتن خیلی مشهور است. نخستین بار، سوررئالیست ها آن را به شکل یک سبک ادبی صورت بندی کرده و توصیف نمودند. ساز و کار آن، که به تاثیر از روانکاوی، ابداع شده بود، به این صورت بود : در حالتی همانند مراقبه و تعمق فرو رفته و بعد که صدای ذهن خودآگاه را خاموش یافتید، بی پروا و پشت سر هم بنویسید. آنچه پدید خواهد آمد، صدای راستین ژرفای شما یا ناخودآگاه است. اینک دوستی با زبانی فرهیخته و مستدل به این روش اعتراض کرده است. این دوست نادیده فرضیه جالبی را برای رد اصالت چنین روشی پیشنهاد کرده است. انسان یک محیط بسته نیست که اراده شخصی، پادشاه آن باشد. چرا که این اراده حتی پادشاه خود هم نیست. انسان یک محیط گشوده است که موجودات مختار دیگری که الزاما هم انسان نیستند از آن عبور کرده یا در آن اقامت می کنند. اراده بهترین ابزار آنها برای تثبیت یا عینی سازی خواسته هایشان است. آنها در ظاهر، توانایی تحمیل خواسته های خود به جهان شهود یا به زبان امروزی جهان عینیت ها را ندارند. پس به دنبال یک واسطه می گردند. وقتی یک نفر در اندیشه معینی که ظاهرا نزد برخی از دیده وران ارتعاش نامیده می شود، با آنها همسو می شود، یعنی با آنها هم ارتعاش شود، از وی به عنوان یک میانجی بهره می برند. یعنی خواهش های بالقوه خود را از راه این میانجی هم ارتعاش شده، به جهان عینیت ها -از راه اراده- ، تحمیل می کنند. با تثبیت این خواسته در جهان عینیت ها و کنش های ارادی انسانها، این خواسته به بخشی از جهان تبدیل شده و آن را همچون یاخته ای بیماری زا، آلوده می کند. هر کس با این خواسته عینی شده، چه از راه رفتار و چه از راه جسمیت های عینیت یافته، تماس برقرار کند، به آن آلوده شده و ناقل می گردد. به این ترتیب آن خواهش بد، به جهان انسانها راه یافته و آن را مسموم می سازد. می توان گفت که وسوسه هایی که در اخلاق دینی مذموم تلقی شده اند، نیز، طبق این فرضیه، خواسته های آن موجودات مختار بد سرشت اند. در نمادپردازی دینی به این موجودات شیاطین گفته می شود. فرضیه قابل تاملی است.

یاسا

 

 

در جهان ناپایدار عینیت ها، که هر چیزی به تندی از هم می پاشد، و ریز ریز می شود، و ذهنی که با تکیه بر پایداری لرزان عینیت ها، از تنهایی ژرفش آگاه می شود، با این فروپاشی، در تاریکی بی بازگشتی سقوط می کند، تنها یک یاسا فرمان می راند : شما در این سیاره میرا برای مردن، زاده شده اید. پس همدلانه به همدیگر مهر بورزید و هم را و دیگر ساکنان این جهان مدور، این سیاره چرخان را میازارید...شما ای گروه میرایان!

 

 

 

مرگستان

 

 

امروز در گورستان بودم. شهری از گورها آنجا تا چشم می دید، بر استخوان های مرگ سرپوش می گذاشت. به ذهنم رسید که گورستان، مرگ را، واقعیت خونخوار مرگ را، می پوشاند. جایی که گور هست، مرگ پنهان می شود. همه با گورها سخن می گویند. گویی مرده در آن زیر، زندگی دیگرگونه و دیگری در پیش گرفته است : زندگی درونْ خاکی، زیرزمینی و دور از نگاه کنجکاو زندگی. سایه وار و دور از خورشید، در ژرفای نمناک هادس، جهان حسرتهای جانکاه و آههای سوزان. به ذهنم رسید که مردگان، سر به زیر و هراسان، به کوبش گامهای زندگان بر بام گورهایشان گوش می دهند. نیایش های زندگان، در تاریکی چند توی هادس، در تار عنکبوت فراموشی، به دام می افتند. شاید از این میان، نیایشی هر چند کوچک و کم جان، جانی بدمد در تن بی جان مردگان، ساکنان سایه وارِ جهانِ بی زمان.

 

ما برای فراموشی مرگ به خانه مردگان می رویم...در بیرون از گورستان، مرگ تهدید زنده تری است تا درون آن. گاهی برای گریز از تعقیب و گریز مرگ است که پا می گذاریم در آن. آنجا در پناه مردگان، با نیروی نیایشی که مرگ را منجمد می کند، مردن را به تاخیر می اندازیم...کوتاه به وسعت درنگِ کم پای زندگان بر بام گورها، در شهر خاموشان...گورستان.