پاپ فرانچسکو، کبوتر سفیدی را که اسقف بین النهرینی به دستش داده بود، رها کرد. کبوتر بالای سر پاپ چرخی زد. از بال زدنهای متوالی، سراسمیه و ترسیده ­اش پیدا بود که به جغرافیای دیگری تعلق دارد. با منقار باز بال می­زد. پاپ فکر کرد اینهم دلیل دیگری که نشان می­دهد این پرنده از جای دیگری آمده است. عین من. پرهای کبوتر یکپارچه سفید بود. پاپ دوباره فکر کرد : عین من! شاید این پرنده، پاپ کبوترها باشد. دلش به حال کبوتر سوخت. آسمان عین یک گنبد فلزی بود که با لجبازی یک خدای سرکش باستانی، آتش و تشنگی را در آغوش می­فشرد. پرنده در متن این دیگ وارونه آسمانی با آن رنگ گنگ و آتش باستانی، به روح القدس تشنه ­ای می­مانست که پی تعمید دهنده و رود اردن می­گشت. منقار پرنده باز بود و همچون سگ کوچک پرنده ­ای له له می­زد. پاپ به یکباره تشنگی ­اش را به یاد آورد و از فرد سیاهپوش کناری ­اش یک لیوان آب خواست. آن را نوشید. اما گلویش گویی هیچ تماسی با آب نداشت. گویی آب را در گلوی کسی دیگر، یک پاپ دیگر و در زمانی دیگر ریخته بود. ترس گنگی در شقیقه­ هایش تپید و بوی اشنایی در بینی ­اش خزید. یک بوی پلاستیکی فلزاندود که با شرمی اخلاقی همراه بود. چه حس شگفتی. به دور و بر نگاه کرد. حافظه ­اش در پی سرچشمه بود بود. کوشید به زمان حال و کلیسای ویران برگردد. کلیسایی مربوط به سرچشمه های مسیحیت نخستین. داعش که علاقه زیادی به بازگشت به سرچشمه ­ها داشت، سر راه این بازگشت همه سرچشمه­ های دیگر را نابود کرده بود. حالا پاپ میان این ویرانه، بالای سر این سرچشمه مرده، ایستاده بود و از فرط تشنگی به چیزهای عجیبی فکر می­کرد. مثل سرچشمه این بوی عجیب. بوی یک ماده پلاستیکی آغشته به فلزی که با بوی چیز دیگری آغشته شده بود که قطعا یک ماده پلاستیکی نبود : شرمی اخلاقی. دوباره تشنه ­اش شد. فکر کرد عجیب نیست که همه انگاره­ ها در این سرزمین با آب مرتبط ­اند. شاید اگر مسیح اینجا بود، پایان ­اش طور دیگری رقم می­خورد. گردباد کوچکی از زیر یک طاق ویران گردوخاک و بوته­ های کوچک خار را دور سرش می­چرخاند. به یاد ورزشکارهای ورزش­های باستانی ایرانی افتاد که با شلوراک های پر نقش و نگار و شکم­های برآمده ­شان به سبکی دخترکان رقاص دور خود، فرفره وار می­چرخیدند. اسقف بین النهرینی از بغل دستی­اش پرسید : کبوترا کجان؟ پاپ با خودش گفت ای مسیح مقدس! بسه دیگه! دیگه دارم پاپ کفتربازها میشم! از وقتی پامو اینجا گذاشتم یا در حال خوردن آبم یا هوا کردن کبوترهای بینوا! گردباد بزرگتر شده بود و حالا همقد یک انسان متوسط شده بود. داشت به سمتش می­آمد. پاپ که از گرما کلافه شده بود با خودش گفت شاید یک گردباد مسیحی باشه...بهتره متبرکش کنم تا از آروم بگیره. عین یک وسوسه زمینی می­مونه. ثانیه به ثانیه بزرگتر میشه. بهتره با متبرک کردن آرومش کنم. گردباد به نزدیکی­اش رسیده بود.  دستش را بلند کرد که گردباد را متبرک کند. اما گردباد مثل یک مسیحی خوب زانو نزد بلکه یکباره و ناگهانی توی صورت فرانچسکو فوت کرد. گوشه ردای بلند پاپ روی صورتش افتاد. پاپ سراسیمه و پیش از آنکه گوشه ردا را از روی صورتش پس بزند داد زد : دور شو شیطان!

-با منه؟

-مگه تو شیطانی؟

-نه!

-پس با تو نیس!

-نباید م باشه! من روح القدسم!

کبوتر سفید یکدفعه ترکید : هههههههههه! از لکه های سیاه پرهات پیداس!

پاپ گوشه ردا را برداشت. تنها بود. با ترس متوجه شد که جز دو کبوتر، که یکی­شان همان کبوتر سفید خودش بود، هیچکس آنجا نبود. دنبال سرچشمه صداها گشت. همراهانش کجا رفتند. به لاتین گفت : کی اوجاس؟

کبوتر بومی گفت : چرا داد می­زنه؟

پاپ ترس خورده برگشت و به کبوتر خیره شد. زبان پرنده­ ها را می­فهمید.

کبوتر سفید گفت: تو روح القدس نیستی. تو حتی نمیدونی روح القدس لکه­ های سیاه نداره.

کبوتر بومی گفت : من همه چی رو درباره مسیحیت میدونم. حتی اون چیزهایی که در چهار انجیل نیومده رو هم میدونم.

کبوتر سفید پرسید : مثلا چی؟

کبوتر بومی سر کوچکش را به طرف فرانچسکو گرفت و با لحن مرموزی گفت : من میدونم سرچشمه بوی پلاستیک کجاست.

پاپ وحشت زده شد. این همون جنونه؟ خواست که از کلیسای ویران بیرون برود و همراهانش را صدا کند. نتوانست. متوجه شد که تمام مدتی که فکر میکرد روی دو پای خود ایستاده است، در واقع دراز کشیده بود. پاهایش جان جنبیدن نداشتند. با دقت به پاهای برهنه­اش نگاه کرد. نوارهای کشیده سرخرنگی روی پوست سفید پاهایش خزیده بودند. جای شلاق؟ با این پرسش، دردی تمام بدنش را تیغ زد. چشمانش سیاهی رفت و پیشانی­اش تیر کشید. با دو دست پیشانیش را فشار داد. هر دو دست با خلش خارهایی دردناک از سرش جدا شدند. با احتیاط آن چیز را از سرش جدا کرد. تاج خار. با ترسی که لذت خودازارانه یک تجربه دینی، عین یک کیک خامه­ای شیرین­ اش کرده بود، داد زد : تاج خار! اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. زبانش عین یک کتیبه میخی باستانی، که زبان مردمانی فراموش شده، بر تن گلین آن خالکوبی شده باشد، خشک، سخت و گنگ شده بود. به همان سنگینی هم بود. گردنش هم رفته رفته سفت می­شد. حس کرد گوشه دهانش هم به سمت گونه ­اش کشیده می­شد. همه صورتش مرده بود. تنها عضو زنده چهره، چشمانش بودند که با ترس و التماس به دو کبوتر، که روبرویش در تو رفتگی سایه خورده سقف فروریخته پنهان شده بودند، نگاه می­کردند.

کبوتر سفید گفت : گفتی که همه چیزو میدونی؟

کبوتر بومی با تبختر تنها به بغ بغویی فاتحانه اکتفا کرد.

کبوتر سفید گفت : بگو که بعد از این چه اتفاقی مییفته؟

کبوتر بومی گفت : دو مرد خواهند آمد که روزی دو خدای باستانی بودن، بعد به جن تبدیل شدن و حالا دو مرد بدنهادن و در آینده دوری که مردم دوچرخه سوار میشن به یک ترس گنگ بدوی تبدیل خواهند شد.

کبوتر سفید گفت : چه پرت و پلایی! دوچرخه دیگه چیه؟

کبوتر بومی چیزی نگفت. فقط به دروازه نیمه ویران کلیسا نگاه کرد که دو مرد از آن تو آمدند. یکی شان زخمی سرتاسری بر صورت داشت. گوشه چپ دهانش در اثر زخم درست بسته نمیشد. دندانهایش عین کروکودیلی گرسنه از لای لبهای بالا کشیده ­اش پیدا بود. آن دیگری زخمی بر چهره نداشت. به جای آن چین و چروکهای عمیقی داشت که مثل زخمهای درهم چاقویی گرسنه که دستهای بی تاب چاقو کشی حسود-فرانچسکو فکر کرد بی شک پای زنی در میان بود- پدید آورده باشد، هر جانداری را در جا خشک می­کرد. فرانچسکو کوشید دعایی لاتین را به یاد بیاورد. دعایی درباره یک زخم کافر که هر تبرکی را در جا می بلعید و باز هم میخواست. این دعا درباره آرام کردن چنین زخمهایی بود. آن که چین و چروک داشت چپق می­کشید. بالای سر فرانچسکو ایستاده بود و دود چپقش را بیرون داد. دود عین صخره ­ای که دعای قدیسی بی وزنش کرده باشد، از لب­های قطور مرد جدا شد و بالا رفت. فرانچسکو از لابلای آن دو کبوتر را دید که هراسیده پر کشیدند. صورت زخمی برگشت و دو کبوتر را نگاه کرد. بعد پرسید : لباسهاش به کی میرسه؟

چین و چروک گفت : به ما دوتا.

صورت زخمی گفت : این خیلی پیره. چرا گفتن بکشیمش؟

-نمیدونم. فرمانروا اینطوری خواسته. گفت که جوون اهل ناصره رو آزاد کنن و این یکی رو بکشن.

-مگه چکار کرده؟

-شنیدن که بلند بلند درباره یک دزدی حرف میزده. دزدی یک چیز عجیب. گفت که اسمش دوچرخه اس.

صورت زخمی با تعجب پرسی : چی؟

-منم نمیدونم چیه. به هر حال دزدی کرده. فرمانروا دلش به حال جوون سوخته و گفته این پیرمردو به جاش بکشین. توی سال نو همیشه یکی بخشیده میشه. این سنته. البته من از زندانبان شنیدم که فرمانروا گفته مردم ساده زیادی به حرف اون جوون گوش دادن. کشتن اون جوون یک جور جاودانه کردن اونه. با کشتن جوون یک دین تازه رو خواهیم کاشت. اما این یکی هم پیره و هم غریبه س و هم اینکه دزدی کرده. خودش اقرار کرده که تو جوونی یک چیز عجیب به اسم دوچرخه دزدیه. تازه اصرار عجیبی داره که همه رو متبرک کنه!

صورت زخمی شانه ای بالا انداخت و پرسید : من رداشو برمیدارم.

فرانچسکو تمام نیرویش را جمع کرد و کتیبه سنگین زبانش را تکانی داد : کمک!

کسی گوشه ردا را از روی صورتش برداشت. هنوز همانجا بود. گردباد راهش را به سمت دروازه کلیسا گشوده بود. نرسیده به دروازه از تب و تاب افتاد و ناپدید شد. اسقف بین النهرینی لیوان آبی به پاپ داد. با نگرانی پرسید : پدر مقدس! حالتون خوب هست؟

فرانچسکو نگاهی به دور و برش انداخت. منشی اش را دید. منشی سراسیمه به پاپ نزدیک شد. رنگ پاپ پریده بود. منشی پرسید : پدر مقدس رنگتون پریده.

پاپ گفت : باید زودتر از سرچشمه ها دور بشیم.

منشی با ترس و نگرانی نگاهش کرد. کسی به پاپ نزدیک شد و درخواست تبرک کرد. دست پاپ برای تبرک بالا رفت. دو کبوتر روی سقف نیمه ویران فرود آمدند. یکی از آنها لکه های درشت سیاهی داشت. آن دیگری تن پوش کاملا سفیدی داشت. عین خود پاپ.

 

 

توضیحاتی جزئی : پاپ اعتراف کرده که در جوانی اش یک دوچرخه دزدیده...

روح القدس در الهیات مسیحی به صورت یک کبوتر سفید نمادپردازی شده است.