چرا یکجانشینی و تنهایی، انسان را به ستوه آورده و گریزان می کند؟ چرا آنچه ملال نامیده می شود، گر چه پدیده ای است که با مدرنیته، در خودآگاهی ادبی شاعران مدرنی چون بودلر پدیدار شد، -- یعنی چون پدیده ای ادبی در مرکز خودآگاهی آفرینشگر آنان قرار گرفت و به این ترتیب پدیدار شده و به ما چون ساخت رفتاری پیشنهاد شد--، و نمی توان آن را تا دوران پیش مدرنیته تسری داد، تا این اندازه تحمل ناپذیر است؟ خود این پرسشها، انسان را به ریشه شناسی خیلی از روان نژندیهای خود و آسیب شناسی خیلی از شکست های خود یا بلندپروازی های بیماری زای خویش سوق می دهد. این جستجو یک پژوهش باارزش است. 

 

البته یک پژوهش مکمل هم نیاز است که نشان دهد چرا انسانی که از ملال گریزان است پس از چندی در آروزی تنهایی، بیقرار می شود و چرا آنکه تنهاست در آرزوی زندگی پرشورتر، خود را به آب و آتش می زند. انسان موزه ای از پارادوکس هاست...شاید هم انسان حقیقتا یک موزه کیهانی باشد؟ اگر به سبک داستانهای علمی تخیلی، مرغِ زمینگیرِ تخیل --از این رو زمینگیر که انسان هر چقدر تخیل ورزی توانا باشد، باز در نهایت خیال پردازی زمینی است و نمی تواند از زمین دور شود. همه عناصر تخیل انسانی در زمین ریشه دارند. انسان، به گفته حافظ طایر گلشن قدس بوده که اینک، در این زندگی زمینی، از توانایی پرواز محروم شده، یعنی عین شترمرغ، مرغی بوده پرواز کننده، که به ناچار بر زمین چون شتر راه می رود-- را رها کنیم، انسان موزه ای است که پارادوکس ها را در آن به تماشا می گذارند و موجودات برتر کهکشانهای دیگر، که هیچکدام با خود ناساز نیستند، برای تماشای موجودی که پارادوکس ها در او همزیستانه زندگی میکنند، در ساعات فراغتشان، به اینجا می آیند. البته برای اینکه با منطق تخیلمان جور دربیاید باید گفت که دزدکی و دور از چشم رادارها...

اینکه تخیل زمینگیر است، نشان میدهد که چرا هر چیز تخیل شده ای، می تواند با زبان و در زبان گفته شده و هستی یابد. اما آنچه تخیلی نیست و در عین حال، یک تجربه سوبژکتیو متعارف هم نیست، یعنی آنچه اصطلاحا مکاشفه نامیده می شود، در زبان و با زبان، گفت پذیر نیست. یعنی همچنان، هستی آن، یک هستی پوشیده است. زبان تنها زمانی همچون آشکارساز هستی عمل می کند، که آن هستی، در زمین، ریشه داشته باشد. یعنی در تجربه جهان سه بعدی.