امروز به گورستان رفتم. از دروازه آن گذشتم. با این گذر آرام از هیاهوی زیستن به خاموشی مرموز مردن، همه نمادها و هنجارها با آهنگ دلواپس گامهایم، ذره ذره دگرگون شدند. استحاله آرامی از قامت عمود زیستن به تن خفته مردن. حتی خاک آنجا هم بوی بیگانه ای داشت. یا در واقع بوی آنجا، بوی آنجا بود. بومی آن خاک با حواس پنجگانه اش. بینی من بیگانه بود. همچون خودم که بیگانه ای در سیاره مردنم. شیون، اکسیژنِ سیاره مردن است. با هر دمی که فرو می دهم، همچون آخرین نفس های یک محکوم، به درون ریه هایم می خزد. همه می گریند. حتی انگاره های تسلابخش دینی، بهشت و جاودانگی، این شیون های دو پای سیاه پوش را آرام نمی سازد. مردی آن سوتر از گور عزیزمان، سنگ گور پسر مرده اش را چند بار می بوسد و بعد، گریه ای بیصدا، قامتش را به زمین می دوزد...مرگ هر گاه بیاید، نابهنگام می آید. حتی اگر منتظرش باشیم...به هر حال قانونی است کهن سال...و کیست که کهن سالان را گرامی ندارد؟